ماجراهای مهدکودک
اینروزا تمام تلاشم اینه که با محیط مهدت خو بگیری و بیشتر بهت خوش بگذره. هرروز با ذوق و شوق شعرهای نصفه نیمه ای که یاد گرفتی رو با هم میخونیم و کلی میخندیم و شادیم ولی آخر هر شعر این جمله ات رو میشنوم که : مامان فردا دیگه نمیخوام برم مهدکودک!!!!!همه اش هم به خاطر وابستگی زیادته به من! هرروز کتابهایی که درباره مهدکودکه رو میخونیم وکلی کیف میکنی باز آخرش میگی ولی من نمیخوام برم مهد کودک!!! وقتی میگم آخه چرا نمیخوای بری ؟ میگی چرا نداره!!!!! باز صبح که میشه دلت میخواد بری مهدکودک ولی میترسی انگار از طرف من مطمئن نیستی که وقتی هم پیشم نیستی دوستت دارم. یه دلیل دیگه اشم اینه که مربی مهدت،خاله آرزو، دو روز در هر هفته نیستش و یکی دیگه جاش میا...