یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

ماجراهای مهدکودک

اینروزا تمام تلاشم اینه که با محیط مهدت خو بگیری و بیشتر بهت خوش بگذره. هرروز با ذوق و شوق شعرهای نصفه نیمه ای که یاد گرفتی رو با هم میخونیم و کلی میخندیم و شادیم ولی آخر هر شعر این جمله ات رو میشنوم که : مامان فردا دیگه نمیخوام برم مهدکودک!!!!!همه اش هم به خاطر وابستگی زیادته به من! هرروز کتابهایی که درباره مهدکودکه رو میخونیم وکلی کیف میکنی باز آخرش میگی ولی من نمیخوام برم مهد کودک!!! وقتی میگم آخه چرا نمیخوای بری ؟ میگی چرا نداره!!!!! باز صبح که میشه دلت  میخواد بری مهدکودک ولی میترسی انگار از طرف من مطمئن نیستی که وقتی هم پیشم نیستی دوستت دارم. یه دلیل دیگه اشم اینه که مربی مهدت،خاله آرزو، دو روز در هر هفته نیستش و یکی دیگه جاش میا...
23 مهر 1392

زبان دان کوچک من

ترم سه زبان رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتی با همه سختیهایی که برای عوض شدن مربیت داشتی. هر روز میگفتی امروز دیگه نمیرم آخه خانم صباغی(مربی ترم یک و دو) نیستش و من هر روز به یه بهانه ای بردمت کلاس .ولی توی کلاس اصلا نشونه ای از بی علاقه گی از خودت نشون نمیدادی و مربیت هم ازت حسابی تعریف میکرد فقط به نسبت ترم یک و دو ات که با خانم صباغی بودی ساکت تر شده بودی. البته فکر کنم به خاطر انرژی زیاد خود خانم مربیت بود که تو هم اکتیو تر از همیشه میشدی سر کلاسش ولی خوب مربی جدیدت شخصیتی کاملا متفاوت داشت و خیلی آرومتر از مربی اول بود واسه همین شاید آروم بودن مربی رو تو هم اثر گذاشته بود. به هر حال این ترم هم تموم شد و چند تا ازحروف دیگه رو هم یاد گرفتی ...
11 مهر 1392

اولین روز مهد

امروز اولین روز مهدکودکت بود عزیزم. صبح بعد از مدتها ساعت 7 از خواب بیدار شدم و واست همه چیز رو آماده کردم وبعدش با هم رفتیم سمت مهدکودک. قبل از اینکه برسیم به مهدکودک همش میگفتی مامان تو هم بمون اونجا که من تنها نباشم. هروقت من گفتم برو بهت قول دادم که بمونم و هروقت خودت خواستی برم. وقتی رسیدیم یکی از مربیا اومد پیشت و باهات صحبت کرد و بعد هم دستش رو گرفتی و از پله های مهدت رفتی بالا و توی پله ها برگشتی واسم دست تکون دادی و رفتی... وقتی رفتی انگار قلب منم با خودت بردی.. از مهد اومدم بیرون و همینطوری تو خیابون راه میرفتم . اشکهام میریختن بی اراده من ...مسخره است نه؟ وقتی اومدم دنبالت انگار بهت خوش گذشته بود چون پرسیدی فردا هم میریم؟ خوشحالم...
7 مهر 1392

مهدکودک پیشرو

بعد از یه مدت طولانی تحقیق و گشتن برای یه مهد کودک خوب! بالاخره مهد پیشرو تصویب شد. یه مهد خوب با نور عالی و محیطی جذاب و مربیای مهربون. قرار بود از امروز راهی مهد بشی و حسابی خوش بگذرونی ولی خوب دیروز که با هم دیگه رفتیم تا محیط مهدکودک رو از نزدیک بببینی و نظر خودت رو اعلام کنی ، به خاطر جابجایی مکان مهد هنوز اونجور که باید و شاید جاگیر نشده بودن تصمیم گرفتم که یک هفته دیر تر بری تا شلوغ بودن محیط سردرگمت نکنه کوچولوی من... پیش به سوی روزهای طلایی پاییز گلکم
1 مهر 1392
1